محل تبلیغات شما



خندیدم و گفتم راستش را بخواهی من تا به حال در زندگیم هیچ آدمی را ترک نکرده‌ام، اصلا تا به حال هیچ چیزی را تمام نکرده‌ام، من فقط تحمل کرده‌ام و نقش تحمل کردن را بازی کردم و اصلا فکر ترک کردن کسی را نداشته‌ام هیچ وقت، من به انتهای چیزها که رسیدم فقط دست از تلاش کردن کشیدم و آدم‌ها رفتند، بی آنکه پشت سرشان را نگاه کنند رفتند، رفتند که رفتند. اما تا دلت بخواهد، ترک شده‌ام. تا دلت بخواهد مانده‌ام پشت سر این و آن، خاطره‌ام را فراموش کردند. تصویرم را از خاطرشان برده‌اند. یادم را فراموش کردند. دست‌هایم در حافظه‌شان پوسیده است. چشم‌هایم را زیر خروارها خاک دفن کرده‌اند. لبخندم را پشت درهای بسته ذهنشان حبس کرده‌اند و هرچه درها را کوبیدم هرچه سعی کردم راهی پیدا نکرده‌ام، نا امید شده‌ام، شبیه جوکر در آن صحنه‌ای که موری (رابرت دنیرو) توی تلویزیون مسخره‌ش می‌کرد نا امید شدم، ایمانم را از دست دادم، ایمانم را به همه چیز از دست دادم، راستش دیگر اعتقادی برایم نماند و خوب می‌دانم این جمله چقدر وسیع و بی پایان است و چقدر می تواند کلی باشد و چقدر می‌تواند نادرست باشد. اما دیگر خیال نمی‌کنم چیزی به نام عشق بتواند نجاتمان دهد، هرچه هست و هرچه می‌توانست نجاتمان دهد دیگر از بین رفته، باقی همه تکرار همه آن چیزهایی است که میخواستیم و نشد، داشتیم و از دست رفت، خواستیم و به دست نیاوردیم، تلاش کردیم و از دست دادیم، جنگیدیم و شکست خوردیم، جنگیدیم و زخمی شدیم، جنگیدیم و شبیه آن سرباز نگون بخت درست در همان ابتدای جنگ در همان خاکریز اول گلوله‌ای روانه‌ی پایمان شد و دیگر توان رفتن نداشتیم و پشت سر همه سربازهای دیگر باقی ماندیم، نه آنقدر خوش شانس بودیم که گلوله نخوریم و شکست نخوریم نه آنقدر قوی که . راستش را بخواهی من تا به حال چیزی را ترک نکرده‌ام و آن لحظه که امیدم را از دست دادم فقط دست از تلاش کردن برداشتم عیبی ندارد اما تو فکر کن من بزدلم.


.

.

.

باشد به یادگار از آخرین روزهای برفی آبان نود و هشت که بنزین 3 هزارتومان ناقابل شد، که برف آمد زیاد. که آدم ها ماشین هایشان را توی خیابان رها کرده اند که روز را با تصویر آن مردی که با شلیک گلوله در سیرجان کشته شده شروع کرده ام  و لعنت به این روزها.


یک ـ سریال this is us یک سکانسی داشت در فصل سه آنجایی که کل خانواده در بیمارستان نگران کیت بودند، همه‌شان در کنار تمام مسائلی که در زندگی شخصیشان بود در اضطرابی ابدی دست و پا می‌زدند. کوین درگیر زندگی و تمام شکست‌های خودش بود و سعی می کرد فراموش کند که بعد از یک سال ترک الکل دوباره شروع کرده و می‌خواست در کنار خواهر دوقلویش باشد، رندال درگیر موفقیت‌هایش بود و میخواست دیگران را هم کنترل کند اما نگران خواهر ناتنی‌ش هم بود . چیزی که توجه من را بیشتر جلب می کرد اما ربکا بود، مادر خانواده که ساعت‌های طولانی فقط روی یکی از صندلی‌های اتاق انتظار بی‌حرکت نشسته بود بی آنکه چیزی بگوید یا کاری بکند فقط داشت تمام جزئیات اتاق را ریز به ریز و تک به تک بررسی می‌کرد یا به خاطر می‌سپرد، دورترین واکنشی که از او انتظار داشتم این بود که تک تک پریزهای اتاق را شمرده باشد و بگوید پریزهای برق شبیه صورتک‌های تعجب کرده‌ای هستند که دارند نگاهمان می‌کنند، بگوید "طرح روی مبل‌ها شبیه باکتری هستند و عجیب اینکه طرح پارچه مبل‌های یک بیمارستان شبیه باکتری باشد!!" بدون اینکه حواسش به چیز دیگری باشد واکنشش این بود که جزئیات و تعداد دقیق چیزها در آن اتاق را به خاطر بسپارد، و حتی در آن سکانس ها جایی اشاره کرد بعد از آن همه سال پس از مرگ جک هنوز هم تمام جزئیات اتاق بیمارستانی که جک در آن مرد را خاطرش هست اینکه چندتا پریز و چند مبل و صندلی و چندتا آدم در آنجا بودند، جوری می گفت انگار واکنشش طبیعی ترین واکنش در مقابل اتفاقات ناگوار است

دو ـ راستش من هم همینم حالا به این نتیجه رسیده‌ام که واکنش من در مقابل اتفاقات همینطور است، داشتم فکر می‌کردم چه جزئیاتی از اولین مرگی که برایم اتفاق افتاده را خاطرم است و به این نتیجه رسیدم که تمامش را یادم است، یادم است یک تَرَک عمیق که انگار در اثر نشست کردن خانه بود روی دیوار کنار شومینه بود و قاب عکس خانوادگی کج شده بود و خاله ی بزرگمان فوت کرد! من و کوچکترین نوه‌ش توی آن خانه درندشت داشتیم کارتون می‌دیدیم و آلبالوهای یخ‌زده‌ی توی کاسه را که دقیقا بیست و سه عدد بودند را می‌خوردیم و آفتاب دیگر داشت پایین می‌آمد و شعله های شومینه زرد می‌سوختند و یادم مانده که زنگ در را که زدند دوست نداشتم بروم در را باز کنم انگار که میدانستم وقتی در را باز کنم با چهره ی غم یا مرگ مواجه خواهم شد و برای ابد آن لحظه، جزئیات آن لحظه در خاطرم خواهد ماند. و مواجه شدم و ماند.

سه ـ  جزئیات چیزهای مرگ‌آوری هستند، هیچ وقت از خاطره‌مان پاک نخواهند شد، شاید اسم یک نفر را فراموش کنیم اما از خاطرمان نخواهد رفت که وقتی او را ترک کرده‌ایم چطور نگاهمان کرده، شاید از خاطرمان برود که وقتی به او دروغ گفته‌ایم چه جملاتی گفته ایم اما از خاطرمان نخواهد رفت که آیا دست هایش می‌لرزیده‌اند یا نه؟ همه‌ی چند روز گذشته را داشتم به جزئیات فکر می کردم به جزئیات شکست هایم و دعواهایم و زندگیم و لحظات مهم زندگیم و شادی‌هایم و خلاصه همه‌شان را مرور کردم، خودم ر اقانع کردم که جزئیات اتفاقهای بد را فراموش کنم اما نشد، نمی شود . جزئیات چیزهای مهمی هستند بعد از سال‌ها شاید دیگر مهم نباشد که اصل اتفاق چه بوده چیزی که مهم است همان چیزهایی است که فقط خودت میدانی و به خاطر می‌آوریشان.

پس نوشت: عنوان، محمد مختاری


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

physic_nikonjad